هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند.احدی چشم بی روحم دوخت گریه نکند.این تن جز قفس نیست که این پوست واستخوان بیش نیست.این بدن پوسته صدفی بیش نیست،مرواریدش را تقدیم یارکرده ام
و حقش هم همین است.
بر من قبری نسازید،مرا از یادها ببرید،من نبودم،منی وجود نداشتـه است می خواهم همه جز او مرا از یاد ببرند
می خـواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز نداریــد،هر کس می خواهد بهترین راه را انتخاب کند باید
بیشترین بهاء را بدهد من نیز چنین کرده ام.پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده ام.
«قسمتی از وصیتنامهی شهید محمدرضا پاکنژاد»
*«منی وجود نداشته است» ؛
چند بار بخوانمت تا "من"م گم بشود؟!